عاشقانه ها

یه تعدادشعر عاشقانه و داستان های آموزنده


زن

هنوز تنهاتر از تنها منم من

همون بیگانه از خود در تنم من

اگر زیبا به قامت پیرهنم من

پر از احساس عاشق بودنم من

به خود میبالم از اینکه زنم من

 

زنی که در مثال همتای ماهم

به دنیایی می ارزه یک نگاهم

منی که قلب عاشق رو پناهم

چرا پر بی کس و بی تکیه گاهم

چرا عاشق شدن بوده گناهم

 

وقتی خدا تن آفرید از برگ گل زن آفرید

احساس عاشق بودنو بخاطر من آفرید

وقتی خدا تن آفرید از برگ گل زن آفرید

احساس عاشق بودنو بخاطر من آفرید

 

من چرا شیرین بی فرهادم امروز

که برده زندگی از یادم امروز

من بهاری گم شده دربادم امروز

شکسته در گلو فریادم امروز

 

وقتی خدا تن آفرید از برگ گل زن آفرید

احساس عاشق بودنو بخاطر من آفرید

وقتی خدا تن آفرید از برگ گل زن آفرید

احساس عاشق بودنو بخاطر من آفرید

 

نويسنده: بهترین | تاريخ: سه شنبه 31 مرداد 1398برچسب:زن,شعر,عاشقانه,ترانه,آهنگ,, | موضوع: <-CategoryName-> |

فروشگاه کارت شارژ

 شارژ.jpg

نويسنده: بهترین | تاريخ: شنبه 19 مرداد 1398برچسب:شارژ,همراه اول,ایرانسل,تالیا,رایتل,شارژ سریع,شارژراحت,انواع شارژ,, | موضوع: <-CategoryName-> |

بی نام

براي عشق تمنا كن ولي خار نشو. براي عشق قبول كن ولي غرورتت را از دست نده . براي عشق گريه كن ولي به كسي نگو. براي عشق مثل شمع بسوز ولي نگذار پروانه ببينه. براي عشق پيمان ببند ولي پيمان نشكن . براي عشق جون خودتو بده ولي جون كسي رو نگير . براي عشق وصال كن ولي فرار نكن . براي عشق زندگي كن ولي عاشقونه زندگي كن . براي عشق بمير ولي كسي رو نكش . براي عشق خودت باش ولي خوب باش

نويسنده: بهترین | تاريخ: دو شنبه 10 فروردين 1394برچسب:عاشقانه,عشقولانه,عشق,دوست داشتن,رویا,پرواز,عاشق,تمنا,قبول کن,شمع,پروانه,وصال,, | موضوع: <-CategoryName-> |

آنقدرهامرد هستمتا بمانم پای تو

 آنقدرها مرد هستم تا بمانم پای تو

 

حال من خوب است اما با تو بهتر می شوم

آخ ... تا می بینمت یک جور دیگر می شوم

با تو حس شعر در من بیشتر گل می کند

یاسم و باران که می بارد معطر می شوم

در لباس آبی از من بیشتر دل می بری

آسمان وقتی که می پوشی کبوتر می شوم

آنقدرها مرد هستم تا بمانم پای تو

می توانم مایه ی گهگاه دلگرمی شوم

میل، میل توست اما بی تو باور کن که من

در هجوم باد های سرد پرپر می شوم

نويسنده: بهترین | تاريخ: شنبه 1 فروردين 1394برچسب:عاشقانه,شعر,عشق,عاشق,عاشقی,شعرعاشقانه,مرد,آنقدر,شعرتو,عشق تو,عشقمن,باور,بادها,باد,هجوم,معنی,معنی شعر,, | موضوع: <-CategoryName-> |

پول دود کباب

پول دود کباب

فقیری از کنار دکان کباب فروشی میگذشت. مرد کباب فروش گوشت ها را در سیخها کرده و به روی آتش نهاده باد میزند و بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا پراکنده شده بود. بیچاره مرد فقیر چون گرسنه بود و پولی هم نداشت تا از کباب بخورد تکه نان خشکی را که در توبره داشت خارج کرده و بر روی دود کباب گرفته به دهان گذاشت. او به همین ترتیب چند تکه نان خشک خورد و سپس براه افتاد تا از آنجا برود ولی مرد کباب فروش به سرعت از دکان خارج شده دست وی را گرفت و گفت

کجا میروی پول دود کباب را که خورده ای بده. از قضا ملا از آنجا میگذشت جریان را دید و متوجه شد که مرد فقیر التماس و زاری میکند و تقاضا مینماید او را رها کنند. ولی مرد کباب فروش میخواست پول دودی را که وی خورده است بگیرد. ملا دلش برای مرد فقیر سوخت و جلو رفته به کباب فروش گفت: این مرد را آزاد کن تا برود من پول دود کبابی را که او خورده است میدهم. کباب فروش قبول کرد و مرد فقیر را رها کرد. ملا پس از رقتن فقیر چند سکه از جیبش خارج کرده و در حال که آنها را یکی پس از دیگری به روی زمین میانداخت به مرد کباب فروش گفت: بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده، بشمار و تحویل بگیر. مرد کباب فروش با حیرت به ملا نگریست و گفت: این چه طرز پول دادن است مرد خدا؟ ملا همان طور که پول ها را بر زمین میانداخت تا صدایی از آنها بلند شود گفت: خوب جان من کسی که دود کباب و بوی آنرا بفروشد و بخواهد برای آن پول بگیرد باید به جای پول صدای آنرا تحویل بگیرد.

نويسنده: بهترین | تاريخ: دو شنبه 8 مهر 1392برچسب:داستان,داستانک,داستان کوتاه,پند,پندآموزنده,آموزنده,بوی دود,بو,دود,دود کباب,پول دود کباب,پول,, | موضوع: <-CategoryName-> |

پشت هر مرد یه زن باهوش وجود داره!

پشت هر مرد یه زن باهوش وجود داره!

خانم باربارا والترز که از مجریان بسیار سرشناس تلویزیون های معتبر آمریکاست سالها پیش از شروع مبارزات آزادی طلبانه افغانستان داستانی مربوط به نقشهای جنسیتی در کابل تهیه کرد. در سفری که به افغانستان داشت متوجه شده بود که زنان همواره و بطور سنتی 5 قدم عقب تر از همسرانشان راه می روند.

خانم والترز اخیرا نیز سفری به کابل داشت ملاحظه کرد که هنوز هم زنان پشت سر همسران خود قدم بر می دارند و...

علی رغم کنار زدن رژیم طالبان، زنان شادمانه سنت قدیمی را پاس می دارند.

خانم والترز به یکی از این زنان نزدیک شده و می پرسد: چرا شما زنان اینقدر خوشحالید از اینکه سنت دیرین را که زمانی برای از میان برداشتنش تلاش می کردید همچنان ادامه می دهید؟

این زن مستقیم به چشمان خانم والترز خیره شده و می گوید: بخاطر مین های زمینی!!

نويسنده: بهترین | تاريخ: سه شنبه 2 مهر 1392برچسب:داستان,داستانک,داستان کوتاه,پند,پندآموزنده,آموزنده,هوش,استعداد,زن,مرد,پشت,زن باهوش,مردباهوش,پشت هرمردیه زن باهوش وجودداره,وجودداشتن, | موضوع: <-CategoryName-> |

ذکاوت بوعلی

ذکاوت بوعلی

در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و باسنش (لگنش) از جایش درمی‌رود. پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش می‌برد، دختر اجازه نمی‌دهد کسی دست به باسنش بزند, هر چه به دختر میگویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که میکنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمی‌گذارد کسی دست به باسنش بزند.

به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوان‌تر میشود.

تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش میکند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم...

پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول میکند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟ حکیم میگوید برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم, شرط من این هست که بعد از جا انداختن باسن دخترت گاو متعلق به خودم شود؟

پدر دختر با جان و دل قبول میکند و با کمک دوستان و آشنایانش چاقترین گاو آن منطقه را به قیمت گرانی می‌خرد و گاو را به خانه حکیم می‌برد, حکیم به پدر دختر میگوید دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید.

پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری میکند...

 

از آنطرف حکیم به شاگردانش دستور میدهد که تا دوروز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند. شاگردان همه تعجب میکنند و میگویند گاو به این چاقی ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد.

حکیم تاکید میکند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود.

دو روز میگذرد گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف میشود..

خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکیم می آورد, حکیم به پدر دختر دستور میدهد دخترش را بر روی گاو سوار کند. همه متعجب میشوند، چاره ای نمی‌بینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند.. بنابراین دختر را بر روی گاو سوار میکنند.

حکیم سپس دستور میدهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند.

همه دستورات مو به مو اجرا میشود، حال حکیم به شاگردانش دستور میدهد برای گاو کاه و علف بیاورند..

گاو با حرص و ولع شروع می‌کند به خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ تر میشود، حکیم به شاگردانش دستور میدهد که برای گاو آب بیاورند..

شاگردان برای گاو آب میریزند، گاو هر لحظه متورم و متورم میشود و پاهای دختر هر لحظه تنگ و کشیده تر میشود, دختر از درد جیغ میکشد..

حکیم کمی نمک به آب اضاف میکند, گاو با عطش بسیار آب می‌نوشد, حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن باسن دختر شنیده میشود..

جمعیت فریاد شادی سر می‌دهند, دختر از درد غش میکند و بیهوش میشود.

حکیم دستور میدهد پاهای دختر را باز کنند و او را بر روی تخت بخوابانند.

یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب سواری میشود و گاو بزرگ متعلق به حکیم میشود.

نويسنده: بهترین | تاريخ: جمعه 29 شهريور 1392برچسب:داستان,داستانک,داستان کوتاه,پند,پندآموزنده,آموزنده,زکاوت بو علی,زکاوت,علی,بوعلی,داستان زکاوت بو علی,جاانداختن باگاو,گاوچاق,, | موضوع: <-CategoryName-> |

مرا بغل کن

مرا بغل کن

روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى‌کردبراى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت:...

مرا بغل کن. زن پرسید: چه کار کنم؟ و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند، شوهرش با تعجب پرسید: چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم. زن جواب داد: دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند. شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى "مرا بغل کن" چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.

نويسنده: بهترین | تاريخ: پنج شنبه 28 شهريور 1392برچسب:داستان,داستانک,داستان کوتاه,پند,پندآموزنده,آموزنده,دنیا,زندگی,مرابغل کن,بغل کن,بغل کردن,مرا,جمله زیبا,, | موضوع: <-CategoryName-> |

بیشرمانه زیستن

بیشرمانه زیستن

روزی، در مجلس ختمی، مرد متین و موقری که در کنارم نشسته بود و قطره اشکی هم در چشم داشت، آهسته به من گفت: آیا آن مرحوم را از نزدیک می شناختید؟

گفتم: خیر قربان! خویشِ دور بنده بوده و به اصرار خانواده آمده ام، تا متقابلا، در روز ختم من، خویشان خویش، به اصرار خانواده بیایند.
حرفم را نشنید، چرا که می خواست حرفش را بزند. پس گفت: بله... خدا رحمتش کند! چه خوب آمد و چه خوب رفت. آزارش به یک مورچه هم نرسید. زخمی هم به هیچکس نزد. حرف تندی هم به هیچکس نگفت. اسباب رنجش خاطر هیچکس را فراهم نیاورد. هیچکس از او هیچ گله و شکایتی نداشت. دوست و دشمن از او راضی بودند و به او احترام می گذاشتند... حقیقتا چه خوب آمد و چه خوب رفت

...

گفتم: این، به راستی که بیشرمانه زیستن است و بیشرمانه مردن.
با این صفات خالی از صفت که جنابعالی برای ایشان بر شمردید، نمی آمد و نمی رفت خیلی آسوده تر بود، چرا که هفتاد سال به ناحق و به حرام، نان کسانی را خورد که به خاطر حقیقت می جنگند و زخم می زنند و می سوزانند و می سوزند و می رنجانند و رنج می کشند... و این بیچاره ها که با دشمن، دشمنی می کنند و با دوست دوستی، دائما گرسنه اند و تشنه، چرا که آب و نان شان را همین کسانی خورده اند و می خورند که زندگی را "بیشرمانه مردن" تعریف می کنند.

آخر آدمی که در طول هفتاد سال عمر، آزارش به یک مدیر کلّ دزد  منحرف، به آدم بدکار هرزه، به یک چاقو کش باج بگیر محله هم نرسیده، چه جور جانوری است؟ آدمی که در طول هفتاد سال، حتی یک شکنجه گر را از خود نرنجانده و توی گوش یک خبرچین خودفروش نزده است، با چنگ و دندان به جنگ یک رباخوار کلاه بردار نرفته، پسِ گردن یک گران فروش متقلب نزده، و تفی بزرگ به صورت یک سیاستمدار خودباخته ی وابسته به اجنبی نینداخته، با کدام تعریفِ آدمیت و انسانیت تطبیق می کندو به چه درد این دنیا می خورد؟
آقا ی محترم!ما نیامده ایم که بود و نبودمان هیچ تاثیری بر جامعه بر تاریخ، بر زندگی و بر آینده نداشته باشد. ما آمده ایم که با دشمنان آزادی دشمنی کنیم و برنجانیم شان، و همدوش مردان با ایمان تفنگ برداریم و سنگر بسازیم، و همپای آدمهای عاشق، به خاطر اصالت و صداقت عشق بجنگیم.

ما آمده ایم  که با حضورمان، جهان را دگرگون کنیم، نیامده ایم تا پس از مرگمان بگویند: از کرم خاکی هم بی آزارتر بود و از گاو مظلومتر، ما باید وجودمان و نفس کشیدنمان، و راه رفتنمان، و نگاه کردنمان،و لبخند زدنمان هم مانند تیغ به چشم و گلوی بدکاران و ستمگران برود...

ما نیامده ایم فقط به خاطر آنکه همچون گوسفندی زندگی کرده باشیم که پس از مرگمان، گرگ و چوپان و سگ گله، هر سه ستایشمان کنند...

گمان می کنم که آن آقا خیلی وقت بود که از کنارم رفته بود، و شاید من هم، فقط در دل خویش سخن می گفتم تا مبادا یکی از خویشاوندان خوب را چنان برنجانم که در مجلس ختمم حضور به هم نرساند

نويسنده: بهترین | تاريخ: پنج شنبه 28 شهريور 1392برچسب:داستان,داستانک,داستان کوتاه,پند,پندآموزنده,آموزنده,دنیا,زندگی,بیشرمانه,شرم,مرگ,زندگی خوب,, | موضوع: <-CategoryName-> |

طوری زندگی کنی که زندگیت ارزش نجات دادن داشته باشد!

طوری زندگی کنی که زندگیت ارزش نجات دادن داشته باشد!

روزی مردی جان خود را به خطر انداخت تا جان پسر بچه ای را که در دریا در حال غرق شدن بود نجات دهد. اوضاع آنقدر خطرناک بود که همه فکر می کردند هر دوی آنها غرق می شوند. و اگر غرق نشوند حتما در بین صخره ها تکه تکه خواهند شد. ولی آن مرد با تلاش فراوان پسر بچه را نجات داد. آن مرد خسته و زخمی پسرک را به نزدیک ترین صخره رساندو خود هم از آن بالا رفت. بعد از مدتی که هر دو آرامتر شدند. پسر بچه رو به مرد کرد و گفت: «از اینکه به خاطر نجات من جان خودت را به خطر انداختی متشکرم» مرد در جواب گفت: «احتیاجی به تشکر نیست. فقط سعی کن طوری زندگی کنی که زندگیت ارزش نجات دادن را داشته باشد

نويسنده: بهترین | تاريخ: پنج شنبه 28 شهريور 1392برچسب:داستان,داستانک,داستان کوتاه,پند,پندآموزنده,آموزنده,دنیا,زندگی,ارزش,نجات,ارزش زندگی,نجات دادن,ارزش نجات دادن, | موضوع: <-CategoryName-> |

زودقضاوت نکنید!

 

زود قضاوت نکنید!


مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد اوفرستادند..

مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید.

نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟

وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که

 مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی‌کرد؟  زود قضاوت کردید؟

مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.

وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟زود قضاوت کردید؟

مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه. نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی ...

وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قرار دارد؟ زود قضاوت کردید؟

مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم اینهمه گرفتاری

دارید ...

وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکرده‌ام شما چطور انتظار دارید

به خیریه شما کمک کنم؟

 

باز هم زود قضاوت کردید؟؟؟؟

 

 


 

نويسنده: بهترین | تاريخ: سه شنبه 28 شهريور 1392برچسب:داستان,داستانک,داستانهای کوتاه,داستانهای پندآموز,قضاوت کردن,قضاوت,زودقضاوت کردن,زودقضاوت نکنید,, | موضوع: <-CategoryName-> |

مرغابی یا عقاب! کدام می خواهید باشید؟

مرغابی یا عقاب! کدام می خواهید باشید؟

وقتی شما به شهر نیویورک سفر کنید، جالب ترین بخش سفر شما هنگامی است که پس از خروج از هواپیما و فرودگاه، قصد گرفتن یک تاکسی را داشته باشید. اگر یک تاکسی برای ورود به شهر و رسیدن به مقصد بیابید شانس به شما روی آورده است. اگر راننده ی تاکسی شهر را بشناسد و از نشانی شما سر در آورد با اقبال دیگری روبرو شده اید.

اگر زبان راننده را بدانيد و بتوانيد با او سخن بگوييد بخت يارتان است و اگر راننده عصباني نباشد، با حسن اتفاق ديگري مواجه هستيد. خلاصه براي رسيدن به مقصد بايد از موانع متعددي بگذريد.
هاروي مك كي مي گويد: روزي پس از خروج از هواپيما، در محوطه اي به انتظار تاكسي ايستاده بودم كه ناگهان راننده اي با پيراهن سفيد و تميز و پاپيون سياه از اتومبيلش بيرون پريد، خود را به من رساند و پس از سلام و معرفي خود گفت: لطفا چمدان خود را در صندوق عقب بگذاريد.
سپس كارت كوچكي را به من داد و گفت: لطفا به عبارتي كه رسالت مرا تعريف مي كند توجه كنيد.
بر روي كارت نوشته شده بود: در كوتاه ترين مدت، با كمترين هزينه، مطمئن ترين راه ممكن و در محيطي دوستانه شما را به مقصد مي رسانم.
من چنان شگفت زده شدم كه گفتم نكند هواپيما به جاي نيويورك در كره اي ديگر فرود آمده است. راننده در را گشود و من سوار اتومبيل بسيار آراسته اي شدم. پس از آنكه راننده پشت فرمان قرار گرفت، رو به من كرد و گفت: پيش از حركت، قهوه ميل داريد؟ در اينجا يك فلاسك قهوه معمولي و فلاسك ديگري از قهوه مخصوص براي كسانيكه رژيم تغذيه دارند، هست.
گفتم: خير، قهوه ميل ندارم، اما با نوشابه موافقم.
راننده پرسيد: در يخدان هم نوشابه دارم و هم آب ميوه.
سپس با دادن يك بطري نوشابه، حركت كرد و گفت: اگر ميل به مطالعه داريد مجلات تايم، ورزش و تصوير و آمريكاي امروز در اختيار شما است.
آنگاه، بار ديگر كارت كوچك ديگري در اختيارم گذاشت و گفت: اين فهرست ايستگاههاي راديويي است كه مي توانيد از آنها استفاده كنيد. ضمنا من مي توانم درباره بناهاي ديدني و تاريخي و اخبار محلي شهر نيويورك اطلاعاتي به شما بدهم و اگر تمايلي نداشته باشيد مي توانم سكوت كنم. در هر صورت من در خدمت شما هستم.
از او پرسيدم: چند سال است كه به اين شيوه كار مي كنيد؟
پاسخ داد:  دو سال.
پرسيدم: چند سال است كه به اين كار مشغوليد؟
جواب داد: هفت سال.
پرسيدم: پنج سال اول را چگونه كار مي كردي؟
گفت: از همه چيز و همه كس،از اتوبوسها و تاكسي هاي زيادي كه هميشه راه را بند مي آورند، و از دستمزدي كه نويد زندگي بهتري را به همراه نداشت مي ناليدم. روزي در اتومبيلم نشسته بودم و به راديو گوش مي دادم كه وين داير شروع به سخنراني كرد. مضمون حرفش اين بود كه مانند مرغابيها كه مدام واك واك مي كنند، غرغر نكنيد، به خود آييد و چون عقابها اوج گيريد. پس از شنيدن آن گفتار راديويي، به پيرامون خود نگريستم و صحنه هايي را ديدم كه تا آن زمان گويي چشمانم را بر آنها بسته بودم. تاكسيهاي كثيفي كه رانندگانش مدام غرولند مي كردند، هيچگاه شاد و سرخوش نبودند و با مسافرانشان برخورد مناسبي نداشتند. سخنان وين داير، بر من چنان تاثيري گذاشت كه تصميم گرفتم تجديد نظري كلي در ديدگاهها و باورهايم به وجود آورم.
پرسيدم:  چه تفاوتي در زندگي تو حاصل شد؟
گفت: سال اول، درآمدم دوبرابر شد و سال گذشته به چهار برابر رسيد. نكته اي كه مرا به تعجب واداشت اين بود كه در يكي دو سال گذشته، اين داستان را حداقل با سي راننده تاكسي در ميان گذاشتم اما فقط دو نفر از آنها به شنيدن آن رغبت نشان دادند و از آن استقبال كردند. بقيه چون مرغابيها، به انواع و اقسام عذر و بهانه ها متوسل شدند و به نحوي خود را متقاعد كردند كه چنين شيوه اي را نمي توانند برگزينند.
شما، در زندگي خود از اختيار كامل برخورداريد و به همين دليل نمي توانيد گناه نابسامانيهاي خود را به گردن اين و آن بيندازيد. پس بهتر است برخيزيد، به عرصه پر تلاش زندگي وارد شويد و مرزهاي موفقيت را يكي پس از ديگري بگشاييد.
دنيا مانند پژواك اعمال و خواستهاي ماست.
اگر به جهان بگويي: سهم منو بده...
دنيا مانند پژواكي كه از كوه برمي گردد، به تو خواهد گفت: سهم منو بده... و تو در كشمكش با دنيا دچار جنگ اعصاب مي شوي.
اما اگر به دنيا بگويي: چه خدمتي برايتان انجام دهم؟، دنيا هم به تو خواهد گفت: چه خدمتي برايتان انجام دهم؟

نويسنده: بهترین | تاريخ: چهار شنبه 27 شهريور 1392برچسب:داستان,داستانک,داستان کوتاه,پند,پندآموزنده,آموزنده,دنیا,خدمت,مرغابی,عقاب,میخواهید مرغابی باشید یا عقاب,, | موضوع: <-CategoryName-> |

شما برنده هشتاد و شش هزار و چهار صد دلار جایزه روزانه شده اید؟

شما برنده هشتاد و شش هزار و چهار صد دلار جایزه روزانه شده اید؟

تصور کن برنده یک مسابقه شدی و جایزه ات اینه که بانک هر روز صبح یک حساب برات باز می کنه و توش هشتاد و شش هزار و چهار صد دلار پول می گذاره. ولی دو تا شرط داره.

یکی اینکه همه پول رو باید تا شب خرج کنی، وگرنه هر چی اضافه بیاد ازت پس می گیرند. نمی تونی تقلب کنی و یا اضافهٔ پول رو به حساب دیگه ای منتقل کنی. هر روز صبح بانک برات یک حساب جدید با همون موجودی باز می کنه.

شرط بعدی اینه که بانک می تونه هر وقت بخواد بدون اطلاع قبلی حسابو ببنده و بگه جایزه تموم شد.

حالا بگو چه طوری عمل می کنی؟

او زمان زیادی برای پاسخ به این سوال نیاز نداشت و سریعا ...

همه ما این حساب جادویی رو در اختیار داریم ؛ "زمان". این حساب با ثانیه ها پر می شه. هر روز که از خواب بیدار می شیم، هشتاد و شش هزار و چهار صد ثانیه به ما جایزه میدن و شب که می خوابیم مقداری رو که مصرف نکردیم نمی تونیم به روز بعد منتقل کنیم. لحظه هایی که زندگی نکردیم از دستمون رفته. دیروز ناپدید شده. هر روز صبح جادو می شه و هشتاد و شش هزار و چهار صد ثانیه به ما می دن. یادت باشه که من و تو فعلا از این نعمت برخورداریم ولی بانک می تونه هر وقت بخواد حسابو بدون اطلاع قبلی ببنده. ما به جای استفاده از موجودیمون نشستیم بحث و جدل می کنیم و غصه می خوریم. بیا از زمانی که برامون باقی مونده لذت ببریم. ازت تمنا می کنم.

نويسنده: بهترین | تاريخ: چهار شنبه 27 شهريور 1392برچسب:داستان,داستانک,داستان کوتاه,برنده,جایزه,شمابرنده شدید,شمابرنده هشتادوشش هزاروچهارصد دلار جایزه روزانه شدید,جایزه روزانه,برنده جایزه,دلار,, | موضوع: <-CategoryName-> |

پند آموزنده در مورد مشکلات

پند آموزنده درمورد مشکلات

 

استادى در شروع کلاس درس، لیوانى پر از آب به دست گرفت. آن را بالا نگاه داشت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند 50 گرم، 100 گرم، 150 گرم.

استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقاً وزنش چقدر است. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد.

شاگردان گفتند: هیچ اتفاقى نمی افتد. استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقى می افتد؟ یکى از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد می گیرد. حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟

شاگرد دیگرى جسارتاً گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار می گیرند و فلج می شوند. و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند. استاد گفت: خیلى خوب است. ولى آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟ شاگردان جواب دادند: نه پس چه چیز باعث درد و فشار روى عضلات می شود؟ من چه باید بکنم؟

شاگردان گیج شدند: یکى از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید. استاد گفت: دقیقاً . مشکلات زندگى هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید، اشکالى ندارد. اگر مدت طولانی ترى به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد. اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کارى نخواهید بود.

فکر کردن به مشکلات زندگى مهم است. اما مهم تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید، هر روز صبح سرحال و قوى بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشى که برایتان پیش می آید، برآیید!



 

 

 

 

دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذار. زندگى همین است!

 

نويسنده: بهترین | تاريخ: چهار شنبه 27 شهريور 1392برچسب:داستان,داستانک,داستان کوتاه,پند,پندآموزنده,آموزنده,مشکل,مشکلات,درموردمشکلات,حل مشکلات,پندآموزنده درمورد مشکلات, | موضوع: <-CategoryName-> |

ماجرای انتخاب همسر برای شاهزاده چین

ماجرای انتخاب همسر برای شاهزاده چین

دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان؛ شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را انتخاب کند.

وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید غمگین شد چون دختر او هم مخفیانه عاشق شاهزاده بود. دختر گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت.

مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم که شاهزاده هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.

روز موعود فرا رسید و همه آمدند .شاهزاده رو به دختران گفت: به هر یک از شما دانه ای می دهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود.

...

همه دختران دانه ها را گرفتند و بردند. دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت. سه ماه گذشتو هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید.

روز ملاقات فرا رسید، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند.

لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدانها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود!

همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.

شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند: گل صداقت... همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود...

 

نويسنده: بهترین | تاريخ: سه شنبه 26 شهريور 1392برچسب:داستان,داستانک,داستانهای کوتاه,داستانهای پندآموز,ماجرا,انتخاب همسر,ماجرای انتخاب همسر,شاهزاده,چین,شاهزاده چین,انتخاب همسرشاهزاده چین,همسر شاهزاده,همسرشاهزاده چین,ماجرای انتخاب همسر شاهزاده چین, | موضوع: <-CategoryName-> |

جواب منطقی

جواب منطقی

یک دختر خانم زیبا خطاب به رئیس شرکت امریکائی ج پ مورگان نامه‌ای بدین مضمون نوشته است :

می‌خواهم در آنچه اینجا می‌گویم صادق باشم.من 25 سال دارم و بسیار زیبا ، با سلیقه و خوش‌اندام هستم. آرزو دارم با مردی با درآمد سالانه 500 هزار دلار یا بیشتر ازدواج کنم. شاید تصور کنید که سطح توقع من بالاست، اما حتی درآمد سالانه یک میلیون دلار در نیویورک هم به طبقه متوسط تعلق دارد چه برسد به 500 هزار دلار. خواست من چندان زیاد نیست. هیچ کس درآنجا با درآمد سالانه 500 هزار دلاری وجود دارد؟ آیا شما خودتان ازدواج کرده‌اید؟ سوال من این است که چه کنم تا با اشخاص ثروتمندی مثل شما ازدواج کنم؟ چند سوال ساده دارم:

1- پاتوق جوانان مجرد کجاست ؟

2- چه گروه سنی از مردان به کار من می‌آیند ؟

3- چرا بیشتر زنان افراد ثروتمند، از نظر ظاهری متوسطند؟

4- معیارهای شما برای انتخاب زن کدامند؟

 امضا ، خانم زیبا

 

و اما جواب مدیر شرکت مورگان :

نامه شما را با شوق فراوان خواندم. درنظر داشته باشید که دختران زیادی هستند که سئوالاتی مشابه شما دارند. اجازه دهید در مقام یک سرمایه‌گذار حرفه‌ای موقعیت شما را تجزیه و تحلیل کنم: درآمد سالانه من بیش از 500 هزار دلار است که با شرط شما همخوانی دارد، اما خدا کند کسی فکر نکند که اکنون با جواب دادن به شما، وقت خودم را تلف می‌کنم. از دید یک تاجر، ازدواج با شما اشتباه است، دلیل آن هم خیلی ساده است: آنچه شما در سر دارید مبادله منصفانه "زیبائی" با "پول" است. اما اشکال کار همینجاست: زیبائی شما رفته‌رفته محو می‌شود اما پول من، در حالت عادی بعید است بر باد رود. در حقیقت، درآمد من سال به سال بالاتر خواهد رفت اما زیبائی شما نه. از نظر علم اقتصاد، من یک "سرمایه رو به رشد" هستم اما شما یک "سرمایه رو به زوال".به زبان وال‌استریت، هر تجارتی "موقعیتی" دارد. ازدواج با شما هم چنین موقعیتی خواهد داشت. اگر ارزش تجارت افت کند عاقلانه آن است که آن را نگاه نداشت و در اولین فرصت به دیگری واگذار کرد و این چنین است در مورد ازدواج با شما. هر آدمی با درآمد سالانه 500 هزار دلار نادان نیست، ما فقط با امثال شما قرار می‌گذاریم اما ازدواج نه. به شما پیشنهاد می‌کنم که قید ازدواج با آدمهای ثروتمند را بزنید، بجای آن، شما خودتان می‌توانید با داشتن درآمد سالانه 500 هزار دلاری، فرد ثروتمندی شوید. اینطور ، شانس شما بیشتر خواهد بود تا آن که یک پولدار احمق را پیدا کنید. امیدوارم این پاسخ کمکتان کند.

امضا  رئیس شرکت ج پ مورگان

نويسنده: بهترین | تاريخ: سه شنبه 26 شهريور 1392برچسب:داستان,داستانک,داستانهای کوتاه,داستانهای پندآموز,جواب,منطق,منطقی,جواب منطقی,حرف منطقی,کلام منطقی, | موضوع: <-CategoryName-> |

آلفرد نوبل

آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند! حتما می دانید که نوبل مخترع دینامیت است. زمانی که برادرش لودویگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع دینامیت) مرده است. آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را می‌خواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد:....

"آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ آور ترین سلاح بشری مرد!"

آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟

سریع وصیت نامه‌اش را آورد. جمله‌های بسیاری را خط زد و اصلاح کرد. پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزه‌ای برای صلح و پیشرفت‌های صلح آمیز شود.

 

نويسنده: بهترین | تاريخ: سه شنبه 26 شهريور 1392برچسب:داستان,داستانک,داستانهای کوتاه,داستانهای پندآموز,آلفرد,آلفردنوبل,دینامیت,مخترع دینامیت, | موضوع: <-CategoryName-> |

لالایی

لالایی

زن و شوهر پیری با هم زندگی می کردند.
پیر مرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیر زن هرگز زیر بار نمی رفت و گله های شوهرش رو به حساب بهانه گیری های او می گذاشت.
این بگو مگوها همچنان ادامه داشت تا اینکه یک روز ...

پیرمرد برای اینکه ثابت کند زنش در خواب خروپف می کند و آسایش او را مختل می کند ضبط صوتی را آماده کرد و شبی همه سر و صدای خرناس های گوشخراش همسرش را ضبط کرد.
پیر مرد صبح از خواب بیدار شد و شادمان از اینکه سند معتبری برای ثابت کردن خروپف های شبانه او دارد به سراغ همسر پیرش رفت و او را صدا زد، غافل از اینکه زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته بود!
از آن شب به بعد خروپف های ضبط شده پیرزن، لالایی آرام بخش شبهای تنهایی او بود !

 

 

نويسنده: بهترین | تاريخ: سه شنبه 26 شهريور 1392برچسب:داستان,داستانک,داستانهای کوتاه,داستانهای پندآموز,لالایی,داستان لالایی,خروپف,, | موضوع: <-CategoryName-> |

زهر شیرین

 

زهر شیرین

تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق،

که نامی خوشتر از اینت ندانم.

و گر- هر لحظه- رنگی تازه گیری،

به غیر از زهر شیرینت نخوانم.

تو زهری، زهر گرم سینه سوزی،

تو شیرینی، که شور هستی از توست.

شراب جام خورشیدی، که جان را

نشاط از تو، غم از تو، مستی از توست.

به آسانی، مرا از من ربودی

درون کوره ی غم آزمودی

دلت آخر به سرگردانیم سوخت

نگاهم را به زیبایی گشودی

بسی گفتند: « دل از عشق برگیر!

که: نیرنگ است و افسون است و جادوست!»

ولی ما دل به او بستیم و دیدیم

که او زهر است اما... نوشداروست!

چه غم دارم که این زهر تب آلود،

تنم را در جدائی می گدازد

از آن شادم که در هنگامه ی درد،

غمی شیرین دلم را می نوازد.

اگر مرگم به نامردی نگیرد:

مرا مهرتو در دل جاودانی است.

وگر عمرم به ناکامی سرآید؛

تورا دارم که مرگم زندگانی ست.

«فریدون مشیری»

نويسنده: بهترین | تاريخ: شنبه 12 مرداد 1392برچسب:شیرین,زهر,زهرشیرین,شعر,عاشقانه,شعرعاشقانه,شعرعشق,شراب,شور,سینه سوز,کوره,غم,افسون, | موضوع: <-CategoryName-> |

عشق

 

عشق

نشاط انگیز و ماتم زایی ای عشق

عجب رسواگر و رسوایی ای عشق

 

اگر چنگ تو با جانی ستیزد

چنان افتد که هرگز برنخیزد

 

ترا یک فن نباشد، ذوفنونی

بلای عقل و مبنای جنونی

 

تو «لیلی» را ز خوبی طاق کردی

گل گلخانه ی آفاق کردی

 

اگر بر او نمک دادی تو دادی

بدو خوی ملک دادی، تو دادی

 

لبش گلرنگ اگر کردی تو کردی

دلش را سنگ اگر کردی تو کردی

 

به از  «لیلی» فراوان بود در شهر

به نیروی تو شد جانانه ی دهر

 

تو «مجنون» را به شهر افسانه کردی

ز هجران زنی دیوانه کردی

 

تو او را ناله و اندوه دادی

ز محنت سر به دشت و کوه دادی

 

چه دلها کز تو چون دریای خون است

چه سرها کز تو صحرای جنون است

 

به «شیرین» دل ستانی یاد دادی

وز آن «فرهاد» را بر باد دادی

 

سر و جان و دلش جای جنون شد

گران کوهی، زعشقش بیستون شد

 

ز «شیرین» تلخ کردی کام «فرهاد»

بلند آوازه کردی نام «فرهاد»

 

یکی را بر مراد دل رسانی

یکی را در غم هجران نشانی

 

یکی را همچو مشعل بر فروزی-

میان شعله ها جانش بسوزی

 

خوشا آنکس که جانش از تو سوزد

چو شمعی پای تا سر بر فروزد

 

خوشا عشق و خوشا ناکامی عشق

خوشا رسوایی و بدنامی عشق

 

خوشا برجان من، هر شام و هر روز

همه درد و همه داغ و همه سوز

 

خوشا عاشق شدن، اما جدایی

خوشا عشق و نوای بینوایی

 

خوشا در سوز عشقی سو ختن ها

درون شعله اش افروختن ها

 

چو عاشق از نگارش کام گیرد

چراغ آرزوهایش بمیرد

 

اگر می داد «لیلی» کام «مجنون»

کجا افسانه می شد نام «مجنون»؟

 

هزاران دل به حسرت خون شد از عشق

یکی در این میان مجنون شد از عشق

 

در این آتش هرآنکس بیشتر سوخت

چراغش در جهان روشنتر افروخت

 

نوای عاشقان در بینواییست

دوام عاشقی ها در جداییست

«مهدی سهیلی»

نويسنده: بهترین | تاريخ: چهار شنبه 9 مرداد 1392برچسب:عشق,شعر,عاشقانه,شعرعاشقانه,شعرعشق,لیلی,مجنون,لیلی ومجنون,شیرین,فرهاد,شیرین و فرهاد,بیستون,ملک,گلرنگ,افسانه,دیوانه,هجران,صحرا,محنت,رسوایی,رسوا,تلخ,تلخ وشیرین,, | موضوع: <-CategoryName-> |

همواره تویی

 

همواره تویی

شب ها، که سکوت است و سکوت است و سیاهی

آوای تو می خواندم از لایتناهی.

آوای تو می آردم از شوق به پرواز

شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی

امواج نوای تو، به من می رسد از دور

دریایی و من تشنه ی مهر تو، چو ماهی

وین شعله که با هرنفسم می جهد از جان

خوش می دهد از گرمی این شوق، گواهی

دیدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست

من سرخوشم از لذت این چشم به راهی

ای عشق، تو را دارم و دارای جهانم

همواره تویی، هر چه تو گویی و تو خواهی.

 

 

نويسنده: بهترین | تاريخ: سه شنبه 8 مرداد 1392برچسب:همواره تویی,تو,همواره,شعر,عاشقانه,شعرعاشقانه,شعر عاشقانه,صبح,ابد,سرخوش,عشق,جهان,لذت,نفس,ماهی,شعله,دریا,شب,سکوت,سکوت شب,لایتناهی,نوا,امواج, | موضوع: <-CategoryName-> |

بگو

بگو

با من بگو تا کیستی؟ مهری؟ بگو، ماهی؟ بگو

خوابی؟ خیالی؟ چیستی؟ اشکی؟ بگو، آهی؟ بگو

 

راندم چو از مهرت سخن، گفتی بسوز و دم مزن

دیگر بگو از جان من، جانا چه می خواهی بگو؟

 

گیرم نمی گیری دگر، زآشفته ی عشقت خبر

برجان من گاهی نگر، با من سخن گاهی بگو

 

غمخوار من ای مه نیی، از درد من آگه نیی

والله نیی، بالله نیی، از دردم آگاهی بگو

 

در خلوت من سر زده، یک ره درآ، ساغر زده!

آخر نگویی سر زده، از من چه کوتاهی، بگو

 

من عاشق تنهایی ام، سرگشته شیدایی ام

دیوانه ی رسوایی ام، تو هر چه می خواهی بگو

 

نويسنده: بهترین | تاريخ: دو شنبه 7 مرداد 1392برچسب:شعر,بگو,عاشقانه,تنهایی,عاشق,عشق,درآمد,همه چی, | موضوع: <-CategoryName-> |

چندتاشعر

 

کاش بر این شط مواجِ سیاه
همه ی عمر سفر می کردم
من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور
گیسوان تو در اندیشه ی من
گرم رقصی موزون
کاشکی پنجه ی من
در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست
چشم من چشمه ی زاینده ی اشک
گونه ام بستر رود
کاشکی همچو حبابی بر آب
در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود
 
 

 

 

 

 

شب تهی از مهتاب
شب تهی از اختر
ابر خاکستری بی باران پوشانده
آسمان را یکسر
ابر خاکستری بی باران دلگیر است
و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس!
سخت دلگیرتر است
شوق بازآمدن سوی توام هست
اما
تلخی سرد کدورت در تو
پای پوینده ی راهم بسته
ابر خاکستری بی باران
راه بر مرغ نگاهم بسته

 

 

 

 

وای ، باران
باران ؛
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما
چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟
آسمان سربی رنگ
من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ
می پرد مرغ نگاهم تا دور
وای ، باران
باران ؛
پر مرغان نگاهم را شست
خواب رؤیای فراموشیهاست!
خواب را دریابم،
که در آن دولت خاموشیهاست .
من شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم ،
و ندایی که به من می گوید :
”گر چه شب تاریک است
دل قوی دار ،
سحر نزدیک است “
 

 

 

 

 

 

 

سبزی چشم تو
دریای خیال
پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز
مزرع سبز تمنایم را
ای تو چشمانت سبز
در من این سبزی هذیان از توست
زندگی از تو و
مرگم از توست
سیل سیال نگاه سبزت
همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود
من به چشمان خیال انگیزت معتادم
و دراین راه تباه
عاقبت هستی خود را دادم
 
 

 

 

 

 

 

نويسنده: بهترین | تاريخ: جمعه 10 آذر 1391برچسب:چند,شعر,شعرعاشقانه,عاشقانه,چندشعرعاشقانه,چندشعر, | موضوع: <-CategoryName-> |

......

چه کسی خواهد دید
مردنم را بی تو ؟
بی تو مردم ، مردم
گاه می اندیشم
خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟
آن زمان که خبر مرگ مرا
از کسی می شنوی ، روی تو را
کاشکی می دیدم
شانه بالازدنت را
بی قید
و تکان دادن دستت که
مهم نیست زیاد
و تکان دادن سر را که
عجیب !‌عاقبت مرد ؟
افسوس
کاش می دیدم
من به خود می گویم:
” چه کسی باور کرد
جنگل جان مرا
آتش عشق تو خاکستر کرد ؟ “
 

 

 

 

 

 

 

باز کن پنجره را
من تو را خواهم برد
به عروسی عروسکهای
کودک خواهر خویش
که در آن مجلس جشن
صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس
صحبت از سادگی و کودکی است
چهره ای نیست عبوس
کودک خواهر من
در شب جشن عروسی عروسکهایش می رقصد
کودک خواهر من
امپراتوری پر وسعت خود را هر روز
شوکتی می بخشد
کودک خواهر من نام تو را می داند
نام تو را می خواند
 

 

 

 

 

 

 

رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوکواران تو اند
در دلم آرزوی آمدنت می میرد
رفته ای اینک ، اما ایا
باز برمی گردی ؟
چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گیرد
چه شبی بود و چه روزی افسوس
با شبان رازی بود
روزها شوری داشت
ما پرستوها را
از سر شاخه به بانگ هی ، هی
می پراندیم در آغوش فضا
ما قناریها را
از درون قفس سرد رها می کردیم
 
 
نويسنده: بهترین | تاريخ: جمعه 10 آذر 1391برچسب:شعر,عاشقانه,عشق, | موضوع: <-CategoryName-> |

یادته؟

 

یادته؟

 

کوچه وعطر بهاریش یادته؟

آن درخت و یادگاریش یادته؟

آفتابو شیشه های رنگ رنگ

خونه پر رنگین کمونای قشنگ

 

کفترای گوشه بون یادته؟

باغچه پر یاس و ریحون یادته؟

یک فواره حوض وماهی اطلسی

یک حیاطی شد پناه بی کسی

 

شمعدانیها رودیوار یادته؟

خنده های شاد دیدار یادته؟

رقص برگای درخت بید بود

کودکانه قلب مارا می ربود

 

سیره وآن لانه سازیش یادته؟

توی لانه بوسه بازیش یادته؟

پنجره بود دختری در انتظار

بیدمجنون چون دل او بی قرار

 

دستها رو زیر چونش یادته؟

پیچک دیوار خونش یادته؟

یادته اما دل سنگت همه...

دور می خواند تورا زین زمزمه...

نويسنده: بهترین | تاريخ: چهار شنبه 8 شهريور 1391برچسب:یادته؟,یادته,ترانه,عاشقانه,دوس داشتن,کسب درآمد,همه چی,شعر,مطلب, | موضوع: <-CategoryName-> |

انتظارشعرهایم...

 

انتظارشعرهایم...

 

انتظار شعرهایم می کشی

نقش تازه از صدایم می کشی

می نویسی من زخود گویم ترا

می نویسی ازچه ننویسی چرا؟

می نویسی کی نویسی نامه را؟

ازچه گم کردی تو شعر وچامه را؟

می نویسم برنسیم شب

من به چشمه گویم از غوغای تب

من به شبنم نقش بستم نغمه را

هدیه کردم با گلی بهر شما

تو ولی بوئیدی گل در هر دمی

غافلی از غصه های شبنمی

سایه شب را بدان شعر من است

چشمه ها را تو بخوان شعر من است

من میان راز شب گم گشته ام

در میان تاب وشب گم گشته ام

یاد من گر میکنی شب راببین

شدستاره شعرمن آن را بچین

تو مخواه از من نویسم نامه را

گفته ام بدرود هر هنگامه را

نام تو مانده فقط در یاد من

نام تو شد در دلم فریاد من

نويسنده: بهترین | تاريخ: یک شنبه 5 شهريور 1391برچسب:انتظارشعرهایم,انتظار,شعر,شعرهایم,ترانه,عاشقانه,دوس داشتن,کسب درآمد,همه چی,شعر,مطلب, | موضوع: <-CategoryName-> |

تردید

 

تردید

 

با توام من گر تو با من نیستی

اینقدر دانم که دشمن نیستی

چشم تو با من غریبی میکند

گرچه مشق دلفریبی میکند

 

تو بگو اما نه از تردید و شک

دیر باور تو بیا یک به یک

رمز و راز خویش را گویم به تو

هم کم و هم بیش را گویم به تو

 

این دل وامانده را تو گاه گاه

میکشانی می بری با یک نگاه

می کشانی می بری تا غصه ات

بغض می گیرد مرا با قصه ات

 

تا که تو بغض گلو را بشکنی

سنگ واره این سبو را بشکنی

دفتری بی هر نوشته سینه ام

آه بکش آهی در این آئینه ام

 

گرتوچون من نیستی پس چیستی؟

تو چه هستی با که هستی؟کیستی...

 

با توام من گر تو با من نیستی.........

نويسنده: بهترین | تاريخ: شنبه 4 شهريور 1391برچسب:تردید,ترانه,عاشقانه,دوس داشتن,کسب درآمد,همه چی,شعر,مطلب, | موضوع: <-CategoryName-> |

به همین سادگی

 

به همین سادگی رفتی

بی خداحافظ عزیزم

سهم تو شد روز تازه

سهم من اشک که بریزم

به همین سادگی کم شد

عمر گل بوته تو دستم

گله از تو نیست میدونم

خودم اینو از تو خاستم

بجون ستاره هامون

تو عزیزتر از چشامی

هرجا هستی خوب و خوش باش

تا ابد بغض صدامی

تورو محض لحظه هامون

نشه باورت یه وقتی

که دوست ندارم اینو

بخدا گفتم به سختی

من اگه دوست نداشتم

پای غم هات نمی موندم

واست این همه ترانه

از ته دل نمی خوندم

اگه گفتم برو خوبم

واس این بود که می دیدم

داری آب میشی می میری

اینو از غمت شنیدم

دارم از دوریت می میرم

تا کنار من نسوزی

از دلم نمی ری عمرم

نفسامی که هنوزی

تورو محض اون نگامون

که نفس نفس جداشد

از همون لحظه که رفتی

روحم از تنم جداشد

تو که تنها نمی مونی

من تنها رو دعاکن

خاطراتمو نگه دار

اما دستامو رهاکن

دست تو اول عشقه

بسپارش به آخرین مرد

مردی که پشت یه دیوار

واسه چشمات گریه می کرد

نويسنده: بهترین | تاريخ: شنبه 4 شهريور 1391برچسب:به همین سادگی,ترانه,عاشقانه,دوس داشتن,کسب درآمد,همه چی,شعر,مطلب, | موضوع: <-CategoryName-> |

پل

 

پل
 
برای خواب معصومانه عشق
کمک کن بستری از گل بسازیم
برای کوچ شب هنگام وحشت
کمک کن باتن هم پل بسازیم
 
کمک کن سایه بونی ازترانه
برای خواب ابریشم بسازیم
کمک کن باکلام عاشقانه
برای زخم شب مرهم بسازیم
 
بذار قسمت کنیم تنهایی مونو
میون سفره ی شب توبامن
بذاربین من وتو دستای ما
پلی باشه واسه ازخود گذشتن
 
تورومی شناسم ای شب گردعاشق
توبا اسم شب من آشنایی
ازاندوه توچشم تو پیداست
که ازایل وتبار عاشقایی
 
تورومی شناسم ای سردرگریبون
غریبگی نکن باهق هق من
تن شکستتو بسپار به دست
نوازش های دست عاشق من
 
بذارقسمت کنیم تنهایی مونو
میون سفره ی شب توبامن
بذاربین من وتو دستای ما
پلی باشه واسه ازخود گذشتن
 
به دنبال کدوم حرف وکلامی
سکوتت گفتن تموم حرفاست
توروازتپش قلبت شناختم
توقلبت قلب عاشق های دنیاست
 
توباتن پوشی از گلبرگ وبوسه
منوبه جشن نورو آینه بردی
چراازسایه های شب بترسم
توخورشیدوبه دست من سپردی
 
بذارقسمت کنیم تنهایی مونو
میون سفره ی شب توبامن
بذاربین من وتو دستای ما
پلی باشه واسه ازخود گذشتن
 
کمک کن جاده های مه گرفته
من مسافروازتونگیرن
کمک کن تاکبوترهای خسته
روی یخ بستگی شاخه نمیرن
 
کمک کن ازمسافرهای عاشق
سراغ مهربونی روبگیرم
کمک کن تابرای هم بمونیم
کمک کن تابرای هم بمیریم
 
بذارقسمت کنیم تنهایی مونو
میون سفره ی شب توبامن
بذاربین من وتو دستای ما
پلی باشه واسه ازخود گذشتن
نويسنده: بهترین | تاريخ: شنبه 4 شهريور 1391برچسب:پل,عاشقانه,دوس داشتن,کسب درآمد,همه چی,شعر,مطلب, | موضوع: <-CategoryName-> |